من و بچه هام
دو تا فرشته كوچولو تا بدين جاي زندگي خدا بهمون عطا كرده پسر و دختر يكي سه سال و نيم و اون يكي يك سال و نيم اولم دختردار شديم
الان خيلي با هم همبازي شدن و منم بيشتر ميتونم به كارهاي متفرقه بپردازم
پسرم كلا شخصيت متفاوت تر از دخترم داره اروم تره و در عين حال بازيگوش تر
دست به درجه ابگرمكن ميبره دست به شير گاز ميزنه از اينجور كاراي خطرناك ولي دخترم اينجوري نبود
تقريبا هر دو شون يك سال و دوماه راه افتادن
زهرا را مشهد به دنيا آوردم ومحمد طاها را يزد
تو مشهدبه توصيه دكترا من تو حياط بيمارستان از ساعت 9 شب سه شنبه تا ساعت دو نصفه شب راه ميرفتم تا آماده زايمان بشم بعدم گفتن تختا پره و ديگه من موندم و درد و….
همسايمون آقاي قوام خدا خيرش بده ما را با ماشينش رسوند يه بيمارستان ديگه كه اونجا هم همچنان من راه ميرتم تا بلاخره ساعت هفت و نيم صبح صداي گريه هاي پياپي زهراي عزيزمو شنيدم و اولين چيزي كه پرسيدم سالم بودنشه ولي سر پسرم ساعت 5 بعد از ظهر روز يكنبه بود كه درد اومد سراغمو داداشم منو رسوند بيمارستان شهداي كارگر اونجا بعد از معاينه بهم سوزن فشار زدن و نيم ساعت بعدش با ويلچر سريع بردنم اتاق زايمان و بچه ساعت يك ربع به 9 شب به دنيا اومد وزنش 500 گرم كمتر دخترم بود با اينكه سر دخترم از دو ماهگي تاپنج ماهگي اينا ويار داشتم از بوي گوشت چرخ كرده بدم ميومد با شوهرم صبح صبحانه ميخوردم بعد او ميرفت سركار منم چسبيده به بخاري و به زور كاراي خونه و پخت و پزو ميكردم باز شب يه لقمه اي ميخوردم
سر دخترم ويار ترشي گرفته بودم همش جام سوپر يكنار خونه بود و همش لواشك و تلف ميخوردم ولي سر پسرم ويار شيريني گرفته بودم و يه جعبه شيريني يادمه كه خوردم
بچه ها نمك زندگين خدا خونه اي را بي بچه نذاره هيچ مادي هم داغدار بچه نكنه
اينم از خاطرات من